امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

امیررضا پسر طلا

سفر به لچریا (2)

این جمعه بابا زودتر اومد خونه و با اعتصابی که ونزوئلایی ها کرده بودند، شنبه هم تعطیل بودند. این شد که یهو تصمیم گرفتیم و یه سفر دو روزه رفتیم   لچریا  ، که از توضیح دوباره جای مورد نظر صرفه نظر می کنم. اما این سفر: این بار با خانواده پانیز جون و عمو پیام اینا رفتیم و حسابی تو دریا شنا کردیم. جایی با نام "پسینا" که به معنی استخره. جایی نزدیک یک جزیره خیلی کوچک، که آنقدر کف آب آبی و زلال ه ، به استخر معروفه. اگه سفر قبلی لینک شده رو ببینی یادت میاد که وقتی داشتیم دنبال دسته دلفین ها تو این منطقه میگشتیم به یه نهنگ برخورد کردیم ...اما این دفعه دیگه دسته دلفین ها رو دیدیم که به سرعت حرکت میکردند و بالا و پایین میرفتن. بسیار زیب...
28 آذر 1391

Hola venezuella

یه هفته ست که رسیدیم ونزوئلا .بابا خیلی خوشحاله و هر چی دلت میخواد، اورد میدی و اونم چشم بسته برات می خره .  ژانویه نزدیکه و همه جا خیلی شلوغ و پر انرژیه.مثل نزدیکای سال تحویل خودمون. رفتم مدرسه ات و برای ژانویه ثبت نام شدی . فردا قرار برم پکیج درسایی که باید باهات کار کنم رو بگیرم . امید وارم خیلی عقب نباشی . ما که تعطیلات ژانویه پر کاری رو در پیش داریم بقیه کلاسات هم صبر میکنم تا سال آینده بعد تعطیلات 20 روزه اینجا . پی نوشت: لپ تاب خودم شارژرش به برق 110 اینجا نمیخوره و فعلا از کار افتاده. با این یکی لپ تاب کار میکنم که نوشتن توش خیلی سخته  ببخشید که پستم کوتاهه ...
20 آذر 1391

آی امان

فردا شب یعنی 1شنبه میریم ونزوئلا . چون شاید تا تابستان سال آینده به ایران برنگردیم رفتم یه مدرسه به ظاهر خوب که شاید بتونم شما رو ثبت نام کنم . آقای مدیر فرمودند شنبه پسرتون روبرای تست بیارید.  صبح امروز هی گفتم و توضیح دادم که باید بریم مدرسه ای جدید و برای سال آینده شاید ثبت نام شی.هی هم شما می گفتی اصلا اصلا اصلا من نمیام .. دوست ندارم .. نمی خوام و ازاین حرفا دیگه. بلاخره با رشوه سی دی ایکس باکس راضی شدی که بریم و با خانوم مدیر حرف بزنی. رفتیم اونجا و تو اتاق مدیر موندم وشما رو بردن به اتاقی دیگه. 1 ساعت ونیم طول کشید .این وسط ها خانوم مدیره میومد بیرون و گاهی در مورد شرایط زندگی مون از من میپرسید ..هی هم می گفت خانواده خیلی مه...
12 آذر 1391

سفر به خانه مادر بزرگ

این چند وقت غیر از اینکه وقتی برای کارای خونه نداشتم، برای شما هم اصلا نمیتونستم وقتی بذارم. این آخری وقتی من کلّم تو این لپتاپ بود اومدی گفتی مامان میای بازی؟ گفتم نه عزیزم نمی تونم فعلا برو پیش مامان جون. گفتی مامان ماه هاست با من بازی نکردیا ، دلت برای من نمیسوزه؟ جیگرم آتیش گرفت و بغلت کردم و یه عالمه بوسیدمت. خلاصه بعد دفاع دایجون محمد و مامان اصرار کردن که برای استراحت بریم شمال.   ما هم از تعطیلات استفاده کردیم و پریدیم اومدیم شمال خونه مادر بزرگ من. خونه ای که من عاشقشم چون یاد آور مهربونی های مامان جون عزیزم ِ. عزیزی که 3 ماه قبل از به دنیا اومدن شما از دنیا رفت. اما هنوز این خونه بوی خنده های شیرینش ر...
4 آذر 1391

خدا را شکر

آخیششششش یه نفس عمیــــــــــــــــــق تمام شد این پروژه پایان نامه لعنتی تمام شد. چقدر بد بود و سخت بودو پیچیده. هر چه بود 5 شنبه تمام شد با جلسه دفاعی که پر از اظطراب بود. برای 3 روز فقط تونستم یه 6 یا 5 ساعت بخوابم. بعد جلسه ، وقتی اومدیم خونه جولوی دایجون محمد و مامان و شما عملا روی کاناپه بی هوش شدم . وای خدا تموم شد شکرت ...
4 آذر 1391
1